کد مطلب:129619 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:122

سخنرانی امام پیش از آغاز نبرد
شـیـخ مـفـیـد در ارشـاد مـی نـویسد: «آنگاه حسین (ع) مركب خواست و سوار شد و با صدای بـلنـد كـه هـمـه مـی شـنـیدند فرمود: ای مردم عراق گوشهایتان را باز كنید و سخنانم را بـشـنـویـد. در حمله به من شتاب مورزید تا طبق حقی كه بر من دارید شما را موعظه كنم و سـبـب آمـدنـم را بـاز گویم. اگر پذیرفتید و گفتارم را تصدیق كردید، سعادت یافته ایـد و دلیـلی بـرای حـمله به من هم ندارید و اگر عذرم را نپذیرفتید و به انصاف رفتار نـكـردیـد «پـس سـاز و بـرگ خـود و شـریـكانتان را گرد آورید، آنگاه جوانب كارتان را بـنـگرید، سپس سوی من گام پیش نهید و مرا مهلت مدهید؛ ولی من اللّه است كه این كتاب را نازل كرده و او یاور و سرپرست صالحان است».

سـپـس خـداونـد را چـنـان كـه شایسته ی اوست ستایش كرد و بر پیامبر (ص) و فرشتگان و پیامبران درود فرستاد، به طوری كه از هیچ سخنوری تا آن زمان و پس از آن منطقی چنان رسـا شـنـیـده نشد. آنگاه فرمود: «ای مردم! نسب مرا بشناسید و ببینید كه من كیستم. آنگاه بـه خـود آیید و از خود باز خواست كنید كه آیا سزاوار است مرا بكشید و حرمتم را بشكنید؟ آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم؟ آیا پدرم جانشین و پسر عموی پیامبر (ص) نیست؟ آیـا پـدرم نـخـستین مؤمن به خدا و تصدیق كننده ی پیامبر در آنچه از سوی پروردگار شما آورده نـیـسـت؟ آیـا حمزه سیدالشهدا عموی پدرم نیست؟ آیا جعفر شهید كه در بهشت با دو بـال پـرواز مـی كـنـد عـمـویـم نـیـسـت؟ آیـا نـشـنـیـده ایـد كـه رسـول خـدا (ص) دربـاره ی مـن و بـرادرم فـرمـود: «ایـن دو سـرور جـوانـان اهل بهشتند».


اگـر گـفـتـارم را بـاور داریـد كه جز حق نیست، بدانید كه به خدا سوگند، از روزی كه دانـسـتـه ام خـداونـد دروغـگـویان را عذاب می كند، لب به دروغ نگشوده ام. اگر سخنم را بـاور نـمی كنید، كسانی در میان شما هستند كه اگر از آنها بپرسید، آگاهتان خواهند كرد. از جـابـر بـن عـبـداللّه انـصـاری بـپـرسـیـد. از ابـو سـعـیـد خـدری یـا سهل بن سعد ساعدی یا از زید بن ارقم یا انس بن مالك بپرسید، تا به شما بگویند كه این سخن را درباره ی من و برادرم از رسول خدا (ص) شنیده اند. آیا بازهم از ریختن خون من دست بر نمی دارید؟

در ایـن هـنـگـام شـمـر به امام (ع) گفت: «ایمانش تباه اگر كسی بداند تو چه می گویی!» [1] حبیب بن مظاهر در مقام پاسخ بر آمد و گفت: «به خدا سوگند می بینم كـه هـفـتـاد بـار ایـمـانـت تـباه است و من این گفتارت را كه «نمی دانی او چه می گوید»، تصدیق می كنم، آری خداوند بر دل تو مهر نهاده است.»

سـپـس امـام حـسـین (ع) به آنان فرمود: «اگر این گفتارم را باور ندارید، آیا در اینكه من فـرزنـد دخـتـر پـیـامـبـر شما هستم نیز شك دارید؟ به خدا سوگند، در شرق و غرب عالم فـرزنـد دخـتـر پیامبری جز من نیست، نه از شما و نه از میان دیگران. به من بگویید كه چـرا در صـدد كشتن من بر آمده اید؟ آیا كسی از شما را كشته ام؟ مالتان را خورده ام؟ و یا به كسی از شما زخمی زده ام كه بخواهید قصاصم كنید؟»

جماعت ساكت ماندند و حضرت فریاد زد:

ای شـبـث بـن ربـعـی، ای حـجـار بـن ابـجـر، ای قیس بن اشعث، ای یزید بن حارث آیا شما نبودید كه به من نوشـتید: میوه ها رسیده است و باغها سر سبزند، بیا كه سپاهت آماده است؟!


قیس بن اشعث گفت: ما نمی دانیم كه چه می گویی! لیكن به فرمان پسر عموهایت در آی؛ كه آنان جز خوبی به تو نخواهند رساند!

امام حسین (ع) فرمود: «نه به خدا سوگند من نه به شما دست ذلت می دهم و نه چونان بردگان مـی گریزم».آنگاه فریاد برآورد: «ای بندگان خدا من به پروردگار خود و شما پناه مـی بـرم از ایـنـكـه بـر مـن سنگ زنید من از هر متكبری كه به روز حساب ایمان ندارد، به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می برم.»

آنگاه مركبش را خواباند و به عقبة بن سمعان فرمود تا پایش را بست. [2] .


امـا خـوارزمـی جـزئیـات ایـن سـخـنـرانـی را بـه گـونـه ای دیـگـر نـقـل كرده است؛ كه با روایت شیخ مفید، طبری و ابن اثیر تفاوت دارد. او می نویسد: حسین شب را به صبح آورد و با یارانش نماز گزارد. آنگاه اسبش را نزدیك آورد و بر آن سوار شـد و هـمـراه چـنـد تـن از یارانش به سوی دشمن روانه گشت. آن حضرت، به بریر بن خـضـیـر كـه مـلازم ركـاب بود فرمود: ای بریر با مردم سخن بگو و آنان را نصیحت كن! بریر رفت تا در نزدیكی مردم ایستاد و مردم جملگی بر او گرد آمدند. بریر خطاب به آنـان گـفـت: ای مـردم! از خـدا بـتـرسـید! اینك خاندان محمد نزد شمایند. اینان فرزندان، خاندان، دختران و حرم او هستند! آنچه در دل دارید به زبان بیاورید، قصد دارید با آنان چه رفتار كنید؟

گفتند: می خواهیم آنان را نزد امیر عبیداللّه ببریم تا هر طور بخواهد با آنان رفتار كند!

بـریـر گـفت: آیا رضایت نمی دهید تا به آنجایی كه آمده اند بازگردند؟ وای بر شما ای كـوفیان! آیا نامه هایی را كه به او نوشتید و پیمانهایی كه با او بستید و خدای را بـر آنـهـا گـواه گـرفـتید و گواهی خداوند بسنده است فراموش كرده اید؟ وای بر شما! خـاندان پیامبرتان را دعوت كردید و پنداشتید كه جانتان را در راهشان فدا می كنید و حالا كـه نزدتـان آمده اند آنان را تسلیم عبیداللّه می كنید. آیا او را از آب جاری فرات منع می كـنـید؛ و حال آنكه برای همه آزاد است و یهود و نصارا و مجوس از آن می نوشند و حیوانات از آن می خورند، پس از پیامبر، با خاندانش بد رفتار كردید، شما را چه شده است؟

خداوند در روز قیامت شما را سیراب نكند. شما بد مردمی هستید!

یكی از آن میان گفت: ای مردم، ما نمی دانیم تو چه می گویی؟

بـریـر گـفـت: سـتایش خدای را كه بصیرتم را درباره ی شما افزون ساخت. خداوندا من از كـار ایـن مـردم بـیزاری می جویم: خداوندا آنان را به جان یكدیگر بینداز تا آنكه تو را خشمناك دیدار كنند!

آنان او را زیر باران تیر گرفتند و بریر به عقب بازگشت.

آنـگـاه حـسـیـن (ع) پـیـش رفـت و در برابر مردم ایستاد. صفهای بی پایانشان را از نظر گذراند؛ و ابن سعد را دید كه در میان جنگجویان ایستاده است. سپس فرمود:


ستایش خدای را كه دنیا را آفرید و آن را سرای نیستی و نابودی قرار داد؛ و پیوسته آن را دگرگون می سازد. مغرور كسی است كه فریب دنیا را بخورد و بدبخت كسی است كه دنیا گمراهش كند. مبادا كه این دنیا شما را بفریبد. زیرا دنیا امید كسی را كه به او اعتماد كـنـد مـی بـرد و آن كس را كه در او طمع بندد نومید می سازد. می بینم بر كاری گرد آمده ایـد كـه بـا انـجـامـش خـدای را بـر خـود خـشـمـنـاك ساخته اید و روی با كرامتش را از شما برگردانده است. خشم خویش را بر شما روا داشته و رحمتش را از شما دور گردانیده است. چـه پروردگار خوبی است پروردگار ما و چه بد بندگانی كه شما هستید! اقرار به فـرمانبرداری كردید و به پیامبر او، محمد (ص)، ایمان آوردید؛ و آنگاه بر خاندانش گرد آمده اید و آهنگ كشتن آنان را دارید. شیطان بر شما چیره شده است و نام خداوند بزرگ را از یـادتـان بـرده اسـت! وای بـر شـمـا و بـر قصدتان. انّا للّه و انّا الیه راجعون. اینان مردمی هستند كه پس از ایمانشان كفر ورزیدند، پس لعنت بر قدوم ستمكار!

عـمـر سـعد گفت: وای بر شما! با او سخن بگویید، چرا كه او از پدرش چیزی كم ندارد! بـه خدا سوگند كه اگر یك روز دیگر هم در میان شما بایستد سخنش را قطع نمی كند و كم نمی آورد. پس با او سخن بگویید.

در ایـن هـنـگـام شـمـر بـن ذی الجـوشن پیش رفت و گفت: ای حسین! این حرفها چیست كه می گویی، روشن تر بگو تا بفهمیم!

حضرت فرمود:

به شما می گویم كه از پروردگارتان بترسید و با من مجنگید، چرا كه كشتن و شكستن حـرمـت مـن بـر شـمـا روا نـیـسـت. زیـرا مـن پـسـر دخـتـر پـیامبرتانم. جده ام خدیجه، همسر پیامبرتان است. شاید شما شنیده اید كه پیامبرتان مـحـمد (ص) فرمود: حسن و حسین دو آقای جوانان بهشتند به جز پیامبران و فرستادگان. چـنانچه این سخنان حق مرا تصدیق می كنید، به خدا سوگند از روزی كه دانسته ام خداوند از دروغـگـویـان بـیـزاری مـی جـوید، زبان به دروغ نگشوده ام؛ و اگر سخنان مرا باور نـداریـد كـسـانـی از صـحـابـه، مـثـل جـابـر بـن عـبـداللّه، سـهـل بن سعد، زید بن ارقم و


انس بن مالك وجود دارند. در این باره از آنها بپرسید. آنان بـه شـمـا خـواهـنـد گـفـت كه این سخن را از رسول خدا (ص) شنیده اند اگر در كار من شك داریـد، آیـا در ایـن هـم شـك می كنید كه من پسر دختر پیامبرتان هستم؟ به خدا سوگند در مـیان مشرق و مغرب زمین، پسر دختر پیامبری جز من نیست! وای بر شما، مرا به چه جرمی می كشید؟ كسی را از شما كشته ام؟ مالی را صاحب شده ام یا به كسی زخمی زده ام؟

جماعت ساكت مانده و پاسخی ندادند! آنگاه فرمود:

به خدا سوگند من نه به آنها دست ذلّت می دهم و نه چونان بندگان از آنها می گریزم. بندگان خدا! من از اینكه سنگبارانم كنید به خدای خویش و خدای شما پناه می برم؛ و از هـر متكبری كه به روز حساب ایمان ندارد به پروردگار خود و پروردگار شما پناه می برم!

شـمـر بـن ذی الجوشن خطاب به وی گفت: ای حسین بن علی! ایمانم تباه باد اگر بدانم كه تو چه می گویی!

امام حسین (ع) خاموش ماند و حبیب بن مظاهر به شمر گفت: ای دشمن خدا و پیامبر به گمان مـن ایـمانت هفتاد بار تباه است! و من گواهی می دهم كه تو نمی دانی كه او چه می گوید. خداوند متعال بر قلبت مهر زده است!

امام حسین (ع) فرمود:

ای بـرادر بـنـی اسـد، بـس اسـت! بـه یـقـیـن قضای الهی رقم خورد و قلم خشك گردید و خداوند بر كار خویش توانا است. به خدا سوگند من به دیدار جد و پدر مادر و برادرم و گذشتگانم چنان شوقی دارم كه یعقوب به یوسف و برادرش داشت! من قتلگاهی دارم كه آن را دیدار خواهم كرد. [3] .

امـا سـیـد بـن طـاووس جـزئیـات ایـن سـخـنـرانـی را بـه گـونـه ای دیـگـر نقل كرده است گوید: راوی گوید: یاران عمر سعد ملعون سوار شدند، آنگاه امام حسین (ع) بـریـر بـن خضیر را فرستاد


كه آنان را موعظه كند ولی آنان گوش ندادند؛ آنان را پند داد ولی سـودمـنـد نـیـفـتـاد. آن گـاه بر شترش و به قولی بر اسبش سوار شد و از آنان خـواسـت كـه سـاكـت شـوند؛ و ساكت شدند. [4] سپس حضرت خداوند را حمد و ثنا گفت؛ و چنان كه شایسته است از حضرت باری یاد كرد و بر محمد (ص)، فرشتگان، پیامبران و فرستادگان درود فرستاد و سخنی رسا گفت و آنگاه فرمود:

ای گروه! به گرداب غم درافتید و در كام مرگ فرو روید! آیا هنگام سرگردانی، با بی صبری نزد ما فریاد دادخواهی بر می آورید؛ و آنگاه كه آماده و با توان به فریادتان می رسیم، شمشیرهایی را كه باید برای یاری ما بكشید، بر روی ما می كشید؟ آیا آتشی را كه برای دشمنانتان افروخته ایم، بر سر خودمان می ریزید؟ و به نفع دشمن با دوستان خود به جنگ آمدید؟ بدون اینكه دشمن ما و شما عدالتی را میان ما و شما اجرا كرده بـاشـد و یـا آنـكـه در سـایـه ی حكومتشان به آرزویی رسیده باشید. وای بر شما، ما هنوز شمشیری نكشیده ایم، دلهای ما آرام است و عزم ما بر جنگ جزم نشده است. اما شما چون مور و مـلخ بـه سـوی مـا سرازیر شده اید. رویتان زشت باد، شما از بردگان امت و از حزبهای مـنـحـرفـیـد. شـمـا كـتـاب خدا را پشت سر افكنده و كلام خدا را تحریف كرده اید. شما سپاه گـنـاهان و آب دهان شیطان و خاموش كننده ی سنتهایید. آیا اینان را كمك می دهید و ما را رها می سـازیـد؟ آری بـه خـدا سـوگـنـد، ایـن


خـیـانـتـی اسـت كـهـن در مـیـان شـمـا! اصل و فرعتان آن را به ارث برده اید. شما ناپاك ترین ثمره ی آنید. مایه ی اندوه بیننده و طـعمه ی غاصبانید. آگاه باشید! فرومایه ی فرزند فرومایه، ما را بر سر دو راهی كشتن و ذلت قـرار داده اسـت. امـا پـسـتـی از سـاحـت وجـود مـا دور اسـت و خـدا و رسـول و نـیـاكان پاك، و دامنهای پاكیزه، خواری ما را نمی پسندند و مردان گردن فراز و دلهای شجاع، مرگ با عزت را از زندگی با ذلت بهتر می دانند. آگاه باشید! من بدون یاور و با همین شمار اندك با شما می جنگیم!

سپس سخن خود را با این ابیات فروة بن مسیك مرادی ادامه داد:

اگر ما دشمن را شكست می دهیم این روش همیشگی ماست؛ و اگر هم دشمن ما را شكست دهد، در حقیقت شكست نخورده ایم.

ما را ترس فرا نگرفته است، بلكه اجل ما فرا رسیده و نوبت دولت با دیگران بوده است.

اگـر مـرگ از سـر گـروهـی از مـردم در گـذرد، بـر در خـانـه ی دیـگـران زانو می زند، همه ی بزرگان قوم مرا مرگ به كامش فرو برد، همان گونه كه نسلهای پیشین را نابود ساخت.

اگـر پـادشـاهـان در جـهـان جاودان می ماندند، ما نیز جاودان می ماندیم؛ و اگر پادشاهان باقی می ماندند، ما نیز باقی بودیم.

به آنان كه ما را شماتت می كنند بگو كه به خود آیند؛ زیرا به آنچه ما گرفتار شدیم آنان نیز دچار می شوند.

به خدا سوگند، بر شما پس از قتل من جز به اندازه ای كه پیاده ای سوار بر مركب شود نخواهد گذشت، اینك روزگار مانند سنگ آسیا بر سر شما می چرخد و شما را چون محور آسـیـاب آشـفـتـه مـی سازد. ایـن خـبـری اسـت كـه پـدرم از جـدم بـرایـم نـقـل كـرده اسـت. «پـس در كـارتـان با شریكانتان همداستان شوید، تا كارتان بر شما مشتبه ننماید. سپس درباره ام تصمیم بگیرد و مهلتم مدهید.»

«مـن بـر پـروردگـار خـودم و پـروردگـار شما توكل كردم. هیچ جنبنده ای نیست، مگر آنكه پـیـشـانـی اش بـه دسـت خـداونـد اسـت. هـمـانا پروردگار من بر راه راست است.» خداوندا، نـزول


بـاران را از ایـنـان بـاز دار و سـالهـای قـحـطـی مانند سالهای یوسف را برای آنان بـفـرسـت و غـلام ثـقـیـف را بـر آنـان چـیـره كـن تـا جـام تـلخ مـرگ را بـه آنـان بنوشاند. [5] چرا كه اینان به ما دروغ گفتند و رها كردند؛ و تو پروردگار مـایـی. بـر تـو تـوكـل می كنیم و به سوی تو باز می گردیم؛ و بازگشت به سوی توست.

سپس فرود آمد و اسب رسول خدا (ص)، موسوم به مرتجز را خواست و سوار شد و یارانش را برای جنگ منظم ساخت. [6] .


[1] در مـقـتل الحسين خوارزمي، ج 1، ص 358 آمده است: «آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت: اي حسين بن علي! ايمانم تباه اگر بدانم كه تو چه مي گويي!...».

در مـثـيـر الاحزان (ص 51) آمده است: «آنگاه شمر بن ذي الجوشن گفت: «هر كس چيزي از گفته هايت را بداند، ايمانش تباه باد!...».

در سـيـر اعلام النبلاء، ج 3، ص 302 آمده است: «آنگاه شمر گفت: ايمانش تباه اگر بداند كـه چـه مـي گويد!...» عمر سعد گفت: «اگر كارت به دست من بود اجابت مي كردم» و حـسـين گفت: «اي عمر، به خاطر رأي امروزت روزي در پيش داري كه تو را ناخوش آيد. خـداونـدا! اهـل عـراق مـرا فـريـفتند و با من مكر ورزيدند، و با برادرم كردند آنچه كردند! خداوندا كارشان را پراكنده ساز و آنان را نابود ساز».

[2] الارشـاد، ج 2، ص 99 ـ 97؛ و ر.ك: تـاريـخ الطبري، ج 3، ص 318. در اين كتاب آمده است كه پس از شنيدن اين سخن امام (ع) كه فرمود: «همانا ولي من خداوندي است كـه كـتـاب را فـرو فـرسـتاد و او ياور و سرپرست صالحان است»، خواهران آن حضرت فـريـاد بـر آوردنـد و گـريـه سر دادند. دخترانش ‍ هم با صداي بلند گريستند. حضرت برادرش، عباس بن علي، و پسرش، علي، را فرستاد و به آن دو گفت: «آرامشان كنيد كه به جانم سوگند، پس از اين بسيار خواهند گريست. چون براي ساكت كردن زنان رفتند. حـضرت فرمود: خداوند ابن عباس را خير دهاد! گويد: به پندار، حضرت اين جمله را هنگام شنيدن گريه زنان گفت؛ چرا كه ابن عباس وي را از همراه بردنشان نهي كرده بود.»

ملاحظه مي شود كه اين پندار راوي بجا نيست؛ زيرا از آن چنين بر مي آيد كه گويي امام (ع) در آن لحظه از همراه آوردن زنان پشيمان شده بود؛ و ابن عباس ‍ را به ياد آورد كه از وي مـي خـواسـت زنان را با خود نبرد. چنين گماني وارد نيست، چرا كه امام معصوم جز حق و صـواب انـجام نمي دهد. خود آن حضرت به برادرش محمد حنفيه تصريح كرد كه زنان را بـراي امـتـثـال فـرمان خدا و رسولش به همراه مي برد، آنجا كه فرمود: «به من فرموده اسـت. يـعـني رسول خدا (ص) كه خداوند مي خواهد آنان را اسير ببيند» (ر.ك: اللهوف، ص 27.)

مـرحـوم مـقـرم بـه نـقـل از كـتـاب «زهـر الآداب حـصـري» در ج 1، ص 62، نقل مي كند كه امام (ع) پس از فرو نشستن صداي گريه و فرياد زنان گفت: «بندگان خدا، از خدا بترسيد، و از دنيا بپرهيزيد، كه اگر بنا بود دنيا براي كسي باقي بماند، يـا كـسـي در دنـيـا بـاقـي بـمـانـد، پـيـامبران براي باقي ماندن سزاوارتر و به رضا شـايـسـتـه تـر و بـه قـضـاي الهـي خـوشـنـودتر بودند. اما خداوند دنيا را براي نيستي آفـريـد، تـازه اش كـهـنـه مـي شـود، نـعـمـتـش ناپايدار است، شاديش روي ترش مي كند، مـنـزلگـاهـش موقت اسـت و سـراي آن گـذرا اسـت، پـس توشه برگيريد و بدانيد كه بهترين توشه ها تقواست، و از خداي بترسيد باشد كه رستگار شويد.»

در تـاريخ طبري آمده است: «پس از آنكه قيس بن اشعث پيشنهاد پذيرش فرمان بني اميه را بـه امـام (ع) داد، حضرت خطاب به وي فرمود: «تو از طايفه ي آنهايي، آيا مي خواهي كـه بـني هاشم بيش از خون مسلم بن عقيل از تو بطلبند؟ نه به خدا سوگند! من به آنان دست ذلت نمي دهم و زير بار بردگي شان نمي روم...»

جـزئيـات ايـن خـطـبـه در مـنـابـع زيـر نـيـز نـقـل شـده اسـت: الكامل، ابن اثير ج 3، ص 387؛ مثيرالاحزان، ص 51؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 397 ـ 396؛ «ترجمة الامام الحسين و مقتله» از بخش چاپ نشده ي كتاب الطبقات الكبير، ابن سعد، ص 72؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 302 ـ 301.

[3] مقتل الحسين، ج 1، ص 256 ـ 358.

[4] در مـقتل الحسين خوارزمي، ج 2، ص 9 ـ 8 آمده است: «آنگاه عمر سعد يارانش را بـراي جـنـگ با حسين (ع) آماده كرد و آنان را در جاهاي خودشان مرتب ساخت و پرچمها را در جاي خودشان برافراشت. حسين نيز يارانش را در ميمنه و ميسره قرار داد. آنگاه دشمن از هر سو بر گرد حسين حلقه زد. حضرت از ميان يارانش نزد مردم آمد و از آنان خواست كه ساكت شوند، ولي آنها نپذيرفتند. سپس به آنان فرمود: واي بر شما! چرا خاموش ‍ نمي شويد و به سخنم گوش نمي دهيد، در حالي كه من شما را به راه راست هدايت مي كنم. هر كس از مـن فـرمـان برد از هدايت يافتگان است و كسي كه نافرماني من كند هلاكت مي يابد. شما همه نـسـبـت بـه مـن نافرمانيد، به سخنم گوش نمي دهيد. و شكمهاتان از حرام پر شده است. پس خداوند بر دلهاتان مهر زد. واي بر شما آيا ساكت نمي شويد؟! آيا گوش نمي دهيد؟ ياران عمر سعد يكديگر را سرزنش كردند و گفتند: خاموش شويد و گوش دهيد آنگاه حسين (ع) گفت: اي گروه به گرداب غم درافتيد و در كام مرگ فرو رويد...».

[5] در مقتل خوارزمي، ج 2، ص 10 آمده است: «جامي تلخ به آنان بنوشاند و هيچ كـس را از آنـان نـگـذارد. در برابر هر كشته اي يك كشته و براي هر ضربتي يك ضربت انتقام من و خويشاوندانم و خاندانم و پيروانم را بگيرد، چرا كه اينان ما را فريفتند و به ما دروغ گفتند...».

[6] اللهـوف، ص 42 ـ 43؛ تـاريـخ ابن عساكر، ترجمة الامام الحسين (ع)، تحقيق محمودي، ص 317 ـ 320، شـمـاره 273، بـا انـدكـي تـفـاوت؛ مـقـتل الحسين، خوارزمي، ج 2، ص 8-10، در اين كتاب آمده است: «آنگاه فرمود: عـمـر سـعـد كـجـاسـت؟ عـمـر را بـرايم صدا بزنيد! صدا زدند؛ و او از آمدن نزد حضرت نـاخـشـنـود بود. فرمود: اي عمر، تو مرا مي كشي و فكر مي كني اين فرومايه ي فرومايه زاده مـلك ري و گـرگـان را بـه تـو خـواهـد داد!؟ به خدا سوگند كه به آن دست نخواهي يافت. اين پيماني است بسته شده هر چه خواهي بكن، به خدا كه پس از من در دنيا و آخرت شـاد نخواهي زيست. گويي مي بينم كه سرت را در يكي از محله هاي كوفه نصب كرده اند و كـودكـان آن را هدف تيرهايشان ساخته اند. عمر سعد از سخن حضرت خشمگين شد و روي از او برتافت و ميان يارانش ندا داد: منتظر چه هستيد. همگي به او حمله كنيد كه او لقمه اي بيش نيست!».